هماوردگاه

معرفی کتاب من پیش از تو

معرفی کتاب من پیش از تو

پردیس فناوری کیش_طرح مشاوره متخصصین صنعت.گروه منابع انسانی

کتاب من پیش از تو اثر جوجو مویز و با ترجمه شیدا رضایی یکی از پرفروش‌ترین کتاب های نیویورک تایمز و سال ۹۵ در ایران است. من پیش از تو داستان قصه‌ای‌ست که در خاطره‌ها می‌ماند. جوجو مویز تاکنون دو بار موفق به کسب جایزه‌ی انجمن رمان‌نویسان رمانتیک شده است.

من پیش از تو (Me Before You) یک داستان عاشقانه، متفاوت و غم‌انگیز است. جوجو مویز (Jojo Moyes) در این روایت عاشقانه سعی دارد درسی به خوانندگان بدهد که هیچ‌وقت برای شروع زندگی از صفر دیر نیست. من پیش از تو دارای فضاسازی‌ها و تصویرسازی‌های زیبایی‌ست که به راحتی خواننده را با خود همراه می‌کند.

باید گفت فقط یک حادثه می‌تواند، زندگی هر کسی را دچار تغییر و تحول عمیقی کند. اما چه چیزی باعث می‌شود که بعد از آن، هنوز به زندگی ادامه می‌دهد. ویل ترینر جوان ورزشکار و ثروتمندی است که در اثر یک تصادف، قطع نخاع می‌شود و بعد از آن باید روی یک صندلی چرخدار زندگی کند. تصادفی که انگار به خط سرنوشت او خورده است تا به نخاعش!
دختر جوانی به نام لوئیزا می‌خواهد به ویل نوع دیگری از نگاه کردن را یاد بدهد و او را از خودکشی برهاند.
پیش داوری نکنید حتی تا صفحه آخر رمان نیز کسی نمی‌داند چه اتفاقی خواهد افتاد!

رمان «من پیش از تو» اثری واقع‌گرا و عامه‌پسند است که مورد توجه طیف گسترده ای از خوانندگان در سنین مختلف قرار گرفته است.

در بخشی از متن این رمان می‌خوانید:

رهبر ارکستر در جایش قرار گرفت، دو بار بر روى تریبون زد و سکوتى عظیم همه جا را فرا گرفت. سکون و انتظار را در سالن حس مى‌کردم. آن گاه رهبر ارکستر چوب دستى‌اش را پایین آورد و ناگهان صدا در سراسر سالن پخش شد. موسیقى را مانند ماده‌اى فیزیکى حس مى‌کردم؛ فقط وارد گوش‌هایم نمى‌شد، بلکه در من جارى مى‌شد، در اطرافم مى‌گذشت و من را به لرزه در مى‌آورد. باعث مى‌شد که پوستم مور مور شود و کف دست‌هایم عرق کند. ویل نگفته بود که شنیدن موسیقى در سالن چه حسى دارد. فکر مى‌کردم باید خسته‌کننده باشد، اما آن موسیقى زیباترین چیزى بود که تا آن موقع شنیده بودم.

و شنیدن آن موسیقى باعث مى‌شد چیزهاى غیرمنتظره‌اى وارد تخیلاتم شوند، همان طور که آن‌جا نشسته بودم، متوجه شدم چیزه‌هایى راهشان را به ذهنم باز مى‌کنند که براى سال‌ها به آن‌ها فکر نکرده بودم. احساسات قدیمى از درونم پاک مى‌شدند، افکار و ایده‌هاى جدید به ذهنم مى‌آمدند، انگار ادراکم داشت گسترش مى‌یافت.

بیش از حد احساساتى شده بودم، اما نمى‌خواستم تمام شود. مى‌خواستم تا ابد همان جا بنشینم. نگاهى به ویل انداختم، او هم ناخودآگاه در موسیقى و تخیلاتش غرق شده بود. رویم را برگرداندم، ترسى غیرمنتظره مرا از نگاه کردن به او بر حذر مى‌داشت؛ از آنچه ممکن بود احساس کند وحشت داشتم؛ از چیزى که از سر گذرانده بود، از عمق نقصانش و وسعت ترس‌هایش. زندگى ویل ترینور چیزى فراتر از تجربه و ادراک من از زندگى بود. من چطور مى‌توانستم به او بگویم چطور باید زندگى کند؟

1 دیدگاه

پاسخی بنویسید